پایان...


حس اضافه بودن اینجوریه که تو خیلی دلت میخواد پیش بقیه باشی باهاشون دوست باشی ولی همیشه حس میکنی وقتی که پیششون هستی اونا یه چیزی رو ازت مخفی میکنن، همیشه احساس میکنی که اونا سفیدن و تو سیاه، اونا مثلثان و تو دایره.. یه جوری که اگه تو نباشی بیشتر بهشون خوش میگذره
پس چون دوست نداری اونا اذیت شن همیشه عذاب وجدان داری و اینکه انقد ازشون دوری رو نمیتونی تحمل کنی...
این میشه حس اضافه بودن...
بعضی موقع ها اینجوریم که اگه من نباشم چی؟(قطعا اتفاق خاصی نمیوفته)
اگه نباشم تو دلشون میگن کاش بودم؟(فععک نکنم)
اگه نباشم زندگیشون عوض میشه؟(قطعا بدون من زندگیشون خیلی بهتره)
اصلا اگه من نباشم برام جایگزین دارن؟ یا میگن هیچکس جای خالی من رو پر نمیکنه؟(از اول جایگاهی نداشتم)
معجزه اونجا اتفاق میوفته که بعد امتحانا، مامان بابات بخاطر کارنامهات از خونه پرتت نکنن بیرون😂
دلم برای تو نه ولی برای خودم که میتونست از ته دل بخنده تنگ شده.
حرفام که نه ولی انگار صدام تموم شده...
دردناک ترین حس اونجاییه که دوباره میفهمی حس ششمت راست میگفت...
از بلاتکلیفی بدتر، تکلیفیه که باب میلت نیست.
این نیز نمیگذرد، تلنبار میشه رو قبلیها.
چیه این آدمیزاد که با یه حرف بهم میریزه و همه ذوقش کور میشه و هزار تا حرفم نمیتونه حالشو خوب کنه.
امروز روز، روز جهانی دراکولاهاست...
موندم بخوابم یا درس بخونم...
امروز انرژیم 100/100 عه(sad/sad).
انقدی از هم دور شدیم که هرکی اوایل آشناییمون رو ببینه باور نمیکنه ما هموناییم...
سناریو ساختن، ادامه دادن مکالمهها، مرور کردن خاطرات و حرفا، بغل کردن پتو به جاش
هیچکدوم دیگه نمیتونن دلتنگیم رو برطرف کنن..
کاش میشد یه بار دیگه میتونستم باهاش حرف بزنم